به کاسهٔ این خالی، چه بوده ، که دیگر نیست؟


تفکر و هشیاری، که نیست ، سرم سر نیست

تفکر و هشیاری ؟ چه بیهوده می گویی


که دشمن آسایش، ازین دو فراتر نیست

خوشا که چنین مستم ، ز خویش برون هستم


به کو به مفرسا در ، که کس پس این در نیست

که خفته چنین با من ، تو پیرهنی یا تن


که با تو مرا خفتن ، پذیرهٔ باور نیست

ز باور وناباور ، به یاوه سخن گفتم


مراد من از معنا ، به لفظ میسر نیست

تمامی ی تن حسم، و در تب آغوشت


به منطقم از عصیان ، خلاص مقدر نیست

به کاسهٔ این خالی ، کنون ز جنون سرشار


تجاسر کودک هست ، تعقل مادر نیست

سزد که تو از یاری، حریم نگه داری


نیاز عطشناک ، به خون کبوتر نیست